درباره
روزگاری نه چندان دور، صبحگاهان ، پس از تابش اولین پرتوهای خورشید ، کوچه هایی را می دیدی که پس از آب وجارو شدن ، پر میشد از بوی نم خاک
بادیه هایی که پرمیشد از شیر گاوها در نوبت صبحگاهی
و می دیدی مردانی را که کار خود را با بردن دامشان به دشت شروع می کنند
وکوچه هایی که پر بود از قیل و قال و هیجان بازی بچه ها، با اندک سرگرمیشان که چیزی نبود جز باطریهای مستعمل که به آن قوه می گفتند و یا شاخه درختی که سوارش می شدند و یا تایر دوچرخه ای که ترتره نام داشت
و می شنیدی صدای کوبیدن تخته سنگی بر میخی آهنی از دوردست، ازکولکن
و تنفس می کردی بوی عطرخیار بهاره را از سرچم و شاید هم ده بالا
و می شنیدی صدای آب را از [ولگوی] درباغچه و صدای کشیده شدن بیل روی سنگ کف جوق آسیاب
و می دیدی زنان و بچه هایی راکه سطل به دست هر روز عصر از پاسرداب عبور می کردند و می رفتند به سمت باغهای انگور ، انگور کوچری
و می دیدی ریزش عرق را از جبین مردانی که در گرمای تابستان گندم درو می کنند و بافه می کنند و خرمن میسازند
و می کوبند و در جوال [گوال] می کنند و توی کاهدان
و حس می کردی سوزش گرد کاه و عرق را پشت یقه پیراهنت
و پیر مردی را می دیدی نشسته در انتظار باد که مرحمتی کند و بوزد و کاه از گندمش جدا کند
و می چشیدی در آن گرمای تابستان،خنکای نان و دوغ را
و می دیدی سوسوی چراغی را در شب آنگاه که نویت آب به شب افتاده بود، آب بالا، چندم رشن؟
و می دیدی رقص برگهای صنوبران کنار جوی را و خم شدن تنه هایشان به این سو و آن سو ،هنگام وزیدن باد [خُنُک]
چه تماشایی بود.....